رژیا پرهام – ادمونتون
تفاوتهای خانمها و آقایان از دوران کودکی به وضوح آشکار است.
دختر کوچولوی ناز مهد کودکم تصمیم داشت خوشحالم کند، رفت و چند گل زرد (علف هرز) چید و داد دستم. عالی بود و حسابی چسبید.
پسر کوچولوی بانمکی که دوستش است و شاهد ماجرا بود، چند ثانیهای فکر کرد و گفت او هم تصمیم دارد مرا خوشحال کند و «پسر جنگل» بشود.
حضور ذهن نداشتم که منظورش چیست. کنجکاوانه منتظر بودم که خوشحالم کند. هر چه را دستش بود، داد به دست من. همه را نگه داشتم و زل زدم به پسرک. بدون معطلی بلوزش را درآورد و دستبهکمر روبهروی من ایستاد و با لبخندی مغرورانه نگاهم کرد و پرسید دوست داشتم؟!
نگاهش کردم و بلند خندیدم. خندید و گفت، خوشحال است که دوست داشتهام!
* * * * *
کمتر پیش آمده دختر کوچولوی جدیدی به مهد کودک من آمده باشد و روز سوم، بعد از دیدن یک لباس تکراری به تنم، به من زل نزده و معصومانه نپرسیده باشد:
Razhia, you don’t have any more clothes?!
(رژیا، تو لباس دیگهای نداری؟)
آخرین بار همین امروز.
سؤالی که هیچوقت از هیچ پسربچهای نشنیدهام!